۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

مدراتو کانتابیله برای رفع تهوع

تا به حال هرچه سعی کرده ام که نظمی به مطالعه کردنم بدهم ، موفق نشدم . علاقه به سه مقوله فلسفه ، ادبیات و هنر باعث شده که هر بار وسوسه ای مرا به سوی دیگری بکشاند ، که این تغییر زمینه های مطالعه تاثیرش را بر نوشته هایم در این وبلاگ نیز می گذارد . اینبار به سراغ ادبیات آمده ام .

تاریخ ادبیات فرانسه پر است از نویسندگان و اندیشمندان بنامی که هر یک نامشان بخش بزرگی از ادبیات جهان را به خود اختصاص داده است . شاید بتوان گفت علیرغم وجود نویسندگان برجسته در سراسر اروپا تنها ادبیات روس است که با غنای ادبیات فرانسه برابری می کند .

ادبیات معاصر فرانسه به تاثیر از جریانهای پر تلاطم فرهنگی و اجتماعی آن دستخوش دگرگونیهای فراوانی بوده است . تهوع نوشته ژان پل سارتر به سال 1938 و مدراتو کانتابیله نوشته مارگریت دوراس به سال 1958 دو اثر برجسته معاصر فرانسه هستند . فاصله زمانی 20 ساله بین دو اثر منجر به ایجاد نگرشهای متفاوتی گردیده که بر ساختار و درونمایه دو اثر تاثیر اساسی دارد . نثر ادبی جزئیات پردازانه سارتر در تهوع بیش از هر چیز وامدار ادبیات کلاسیک فرانسه و منعکس کننده اندیشه های اگزیستانسیالیستی اوست . اما نثر بریده و رمز آلود دوراس در مدراتو کانتابیله که در بیان مفاهیم خود تنها به اشارات اکتفا می کند پایه گذار ادبیات مدرن آن دوران می باشد .

اما آنچه در این مطلب به آن می پردازم نگاهی است به درونمایه دو اثر از سه منظر متفاوت .

1 . عشق

آنتوان رو کانتن شخصیت کتاب تهوع مردی است تنها که سالهاست به سفر پرداخته و تجربه گذران وقت با زنان مختلفی را داشته است . اما در این میان دختری به نام آنی برایش با دیگران متفاوت بوده است . رابطه این دو اگرچه هیچگاه شکل مشخصی به خود نگرفته اما پایان هم نیافته است . آن نگاهی که آنتوان به این دوستی داشته بسیار دور از نگرش و احساس آنی بوده است . آنتوان پس از به نتیجه رسیدن با مسئله وجودی خود نگاهی دیگر به عشق پیدا می کند . تصمیم به ، به عمل در آوردن آن می گیرد ، باشد که به کمک آن معنای جدیدی به زندگیش بخشد . اما از دیدگاه آنی دیگر دیر است . آنی خود را از این مرحله گذر کرده می بیند و باز هم او را ترک می گوید .

در طرف دیگر آن دبارد شخصیت کتاب مدراتو کانتابیله زنی است دارای یک فرزند که از رابطه سرد وبی احساس خود با همسرش خسته گشته است . اکنون گرمای این عشق را در رابطه با پسر جوانی در یک کافه جستجو می کند . آن دبارد که عشق را با تمام وجودش می فهمد ، احتیاج به ابراز آن به دیگری دارد . اما در شرایطی اسیر است تنها لحظه ای مهلت چشیدن آنرا بدست می آورد .

بطور کلی عشق نیز از نگاه اگزیستانسیالیستی سارتر یک کنش است ، یک کنش درونی که بایستی کشف ، درک و ابراز گردد . زمانی اثر داشته و ارزشمند است که به عمل درآید ، باقی ماندن آن در مرحله خواست باعث از دست رفتن رابطه می شود .

اما آنچه از دیدگاه دوراس دراثرش بدست می آید اینست که در دنیای امروزی عشق تحت تاثیر فضای بی احساس جوامع مدرن که یک سوی آن فضای افسرده بورژوازی و سوی دیگر را زندگی سرد و سنگین کارگری فرا گرفته است ، دیگر فرصتی برای ابراز ندارد .

شاید بتوان گفت که از این دو منظر نزدیکی نیز در محتوای دو داستان وجود دارد که درک صحیح از عشق چنان سخت و مستلزم تلاشی درونی است که تنها گاهی خود را به ظهور می رساند و آن گاه دیگر امکان ابراز آن مهیا نیست .

2 . مرگ

مقوله مرگ همچون بسیاری دیگر از آثار ادبی و هنری خصوصا" در قرن بیستم یکی از کلیدی ترین مفاهیم این دو اثر است . اندیشه مرگ اصلی ترین مشغله ذهنی بشریت در طول تاریخ بوده است . تفکر وجود نقطه پایانی بر زندگی ، همواره بشر را با بحرانی وجودی روبرو ساخته است که شاید تئوریهایی نظیر نامیرایی و یا دنیایی در پس این دنیا ساده ترین راه فرار از این بحران باشد . اما آنچه در تفکر بشر معاصر شکل می گیرد و در مکاتب فکری او نیز منعکس گردیده تحت تاثیر افکار ماده گرای قرنهای نوزدهم و بیستم است . یعنی جهان و کائنات همان است که وجود مادی دارد . حال که مرگ پایان است ،آیا دیگر این وجود بیهوده نیست ؟ چگونه می توان با پوچی زندگی سر کرد ؟ فلسفه اگزیستانسیالیسم به تعبیر سارتر در همین نقطه ایستاده است . احساس وجود در جهانی که پایانش مرگ است . تهوع نیز چون دیگر آثار نویسنده حاوی این نگرشها و راهکارهاست .

آنتوان که فردی افسرده و دلزده از محیط اطرافش است ، نوع هستی و وجود دیگران در کنار خود را تهوع آور می یابد پس برای فرار ازاین سقوط و مرگ اندیشی در پی انگیزه ای برای معنا بخشیدن به زندگیست ، که آنرا در عمل به نوشتن و در عمل به عشق ورزیدن می یابد .

اما آن دبارد در مدراتو کانتابیله نگاهی دیگر به این موضوع دارد . او مرگ را به عنوان راه حل نهایی برای فرار از این تکرار و دلزدگی پذیرفته است . او خوب می داند که گذران وقت در کافه و نوشیدن و دلدادگی به مرد جوان گذرا و ناپایدار است . اما هراس از مرگ او را از این انتخاب باز داشته است . او در کنار اینکه برای جدایی کوتاهی از واقعیات زندگیش به کافه پناه برده است ، در آنجا در پی کشف این حقیقت نیز هست که آیا زنی که چند روز گذشته در آنجا کشته شد آگاهانه مرگ را انتخاب کرده است . این حقیقت برای آن دبارد که از مرگ می هراسد بسیار مهم و حیاتی است . اما در پایان باز هم با شک و تردیدی میان مرگ و زندگی به پرسه خود ادامه می دهد . آیا به راستی راه گریز از این واقعیت در اندیشه های عمل گرایان و وجود مداران معاصر نهفته است و یا خیر ، آنها نیز دیگر کهنه اند ؟

3 . هنر

اما مبحث نهایی که انگیزه ام برای نوشتن این پست بصورت مشترک برای هر دو کتاب نیز بوده است ، موضوع هنر و مواجهه آن با حیات بشری است که در پس زمینه هر دو اثر بصورت چشمگیری جای گرفته است . معتقدم هنر اصیل ترین و با ارزش ترین پدیده و دستاورد بشر در طول تاریخ است که نظریات زیبا شناختی پیرامون آن سالهاست ذهن اندیشمندان را به خود مشغول داشته است . هنر قرن بیستم خود در جایگاه خاصی نسبت به سایر دوران قرار گرفته است که جای بحث و بررسی جدا گانه ای را دارد . اما ارج نهادن این دو اثر به موسیقی که خود هنری خاص در میان هنرها محسوب می شود ، نگاهی دقیق تر را می طلبد .

در تهوع شخصیت داستان هنگام شنیدن نغمه های موسیقی برای لحظاتی از احساسهای ناخوشایند و تهوع آور خود فارغ شده و در فضایی رویایی فرو می رود که این منجر به احساس وجود آزاد تری در او می گردد . این نوع رویکرد به موسیقی بیش از هر چیز تجلی اندیشه های نیچه در خصوص هنر است که می پنداشت هنر و زیبا شناسی راهی است برای فرار از احساس پوچی در دنیای کنونی .

در مدراتو کانتابیله این رویکرد بر عنوان اثر نیز نقش بسته است . مدراتو کانتابیله به معنی ملایم و آوازی مربوط به یک سوناتین به همین نام از آنتوان دیاببلی آهنگساز اتریشی است (به نقل از پانویس کتاب). شاید بهتر باشد به جای هر توضیحی به بخشی از کتاب بپردازم که در نوع خود زیباست :

" ... سوناتین ، دوباره ، همچون پری که این وحشی ، خواه نا خواه ، بر سر داشت ، طنین انداخت و بر سر مادرش فرود آمد ، او را یکبار دیگر به عذاب دوزخ عشق خویش محکوم کرد . درهای دوزخ بسته شد ...

... نواختن آهنگ سنگین تر و دقیق تر شد و بچه تسلیم لذت خود شد . بی آنکه ظاهرا" بخواهد و تصمیم بگیرد موسیقی از زیر انگشتان او بیرون آمد و جریان یافت و یکبار دیگر زیرزیرکی در دنیا پخش شد . قلب ناشناس را در خود غرق کرد و از حال برد ... "

در اینجا نیز موسیقی در ایجاد سیری درونی و رخوتی از دنیای واقعی اثر گذار است .

این نوع تاکید بر کارکرد موسیقی در هنرهای مختلف نیز نمونه هایی دارد . در نقاشی تا آنجا که می دانم بارها تکرار گردیده است . اما با توجه به موضوع اثر بخشی آن بیش از هر اثری این نقاشی سالوادور دالی را به یادم می آورد .

در سینما نیز آمیختگی موسیقی با این هنر زبانزد است . در دوره سینمای موزیکال منجر به آفرینش آثار با ارزشی نظیر آواز در باران ویا آوای موسیقی گردید . اما باز هم موضوع اثر بخشی موسیقی در زندگی انسان ، اثری برجسته از استنلی کوبریک یعنی پرتقال کوکی را به خاطر می آورد .

شاید این کارکرد موسیقی به دلیل ایجاد احساسی متفاوت در انسان است که منجر به کنشی درونی همچون اندیشیدن می شود تا در درک هستی خود او را کمک رساند . آیا این خصیصه مختص موسیقی است و یا دیگرمصادیق هنر نیز اینگونه اند ؟ و یا شاید در موسیقی نیرویی است که در نقاشی نیست ، در سینما نیست ، در دیگر هنرها هم نیست . شاید تنها شاید ...

۷ نظر:

ناشناس گفت...

سلام
با وجود اینکه هیچ وقت نتونستم (تهوع) رو بخونم اما نسبت به فلسفه ای که پشت سرش هم هست بیگانه نیستم . معتقدم که هیچ وقت یک فیلسوف نمیتونه نویسنده بشه و سارتر فیلسوفه نه نویسنده و بنابراین نویسنده ی خوبی نشد چون خواست ادبیات رو ابزار کارش کنه و دوراس هم به نظرم گرچه قابل تحمل تر از سارتز ه اما کارهاش رو به شخصه دوست ندارم اما هیروشیما عشق من خیلی دسته بندیش با باقی کارهاش فرق داشت . عشق مصالح و وسیله ی نویسندگان و فیلسوفان و وران شناسان و هنرمندانه تا همیشه خودشون رو از اون زاویه به جهان نشون بدن . موسیقی و ادبیات ؟ حتی در کتاب زایش تراژدی و تفاوت بین آپولونی بودن و دیونوسوسی بودن و دسته بندی های این چنینی نشد که برتزی بدهند که کدوم بر اون یکی ارجحه و یا کامل تره . اما اون چه که به عقیده ی من مهمه اینه که هر دوی این ها از سینما و هنرخای تجسمی بالاترند . به هر تقدیر.
خسته نباشید .
مادیان

ناشناس گفت...

kheili khoob bood
baraye matalebe khoobetoon tashakor mikonam

دانی گفت...

فرخ جان از لطف شما خیلی ممنونم راستش من طی سالهای بعد از دانشگاه مخصوصن از موقعی که شروع به تدریس کردم مرتب روی طراحی کار کردم و شاید کمی کارم بهتر شده باشه ممنونم ازت .موفق باشی

دانی گفت...

فرخ جان از لطف شما خیلی ممنونم راستش من طی سالهای بعد از دانشگاه مخصوصن از موقعی که شروع به تدریس کردم مرتب روی طراحی کار کردم و شاید کمی کارم بهتر شده باشه ممنونم ازت .موفق باشی

نادی گفت...

درود
نفسم بند اومد تا همه اینا رو خوندم!
اگر خلاصه تر بنویسی برای ما پیر ها هم خوبه. چون وقتی متنی فلسفی رو می خونیم باید که بتوانیم با یادآوری اول و آخرش آن را تحلیل ذهنی کنیم. اما اینطوری به آخرش که می رسیم اولشو یادمون میره.
در هر حال موافقم که ادبیات روسیه هم سطح ادبیات فرانسه هست اگرچه که کمتر مورد توجه قرار گرفته. هریک از داستان های کوتاه چخوف خود به تنهایی یک شاهکار است.
تحلیلت درباره هنر خوب بود. و به خصوص از آن نقاشی دالی خوشم آمد که تابحال ندیده بودم
شادزی

مهدی کتابفروش گفت...

به مادیان :
مرسی که وبلاگ سر زدی . هر دو کار مورد علاقه خود من هم نبودند . موسیقی و ادبیات ؟ شاید ...
به ناشناس :
خوشحالم که مطلب رو دوست داشتی . بازم سر بزن . لطفا" اسمت رو هم بنویس .
به دانی :
کجایی دوست خوب ؟
به نادی :
ممنون که خوندی . کلا" امیدی نداشتم که کسی مطلب رو کامل بخونه . حق با توئه این مطالب برای وبلاگ خیلی بلنده ولی چه کار کنم دستم به کم نمیره . بازم مرسی .

ناشناس گفت...

آفرین ارتباط جالبی بر قرار کردی بین این دو اثربرجسته ادبی!