۱۳۸۸ مرداد ۲۴, شنبه

پرسونا

این روزها به شدت با کمبود وقت مواجهم که فرصت نوشتن مطلب جدید بدستم نمیاد . چندی پیش مطلبی نوشتم برای فیلم پرسونا یا نقاب که بهتر دیدم آن را با مقداری تغییر در اینجا بیاورم :
اینگمار برگمان و سینمای او بی تردید یکی از قله های کم نظیر تاریخ سینمای جهان است . دیدن چند باره آثار او همواره برایم مسحور کننده بوده است . نوع نگاه او به مقوله های زندگی ، مرگ ، خداوند ، مذهب و ... که با آن فضاهای خاص او که امروزه به فضاهای برگمانی موسوم است آمیخته گشته ، سینما یی ناب و یگانه پدید آورده است . پرسونا اثری از او به سال 1966 می باشد که عناصر سینمای او از قاب بندی گرفته تا زوایای دوربین و نور پردازی استثنایی را به وضوح می تواند مشاهده کرد . رویکرد روانشناختی در فضا ها ، تصاویر ، گفتگو ها و حالات بازیگران فیلم موج می زند . پس اینبار از منظر این رویکرد به فیلم نگاهی دقیقتر می اندارم :
1 - از خود بیگانگی و اختلال هویت
شخصیت اصلی فیلم دختریست به نام الیزابت که دارای همسر و یک فرزند ناخواسته است . رابطه مناسبی خصوصا" با فرزندش ندارد . او که پیش از این بازیگر موفقی در تئاتر بوده است با هویتی چند تکه از خود در نگاه دیگران که با خود واقعی او آنچنان نزدیکی ندارد رو برو گردیده است و ناگاه در حین بازی در نقش الکترا دست از بازیگری کشیده و سکوت اختیار نموده است . اکنون در یک آسایشگاه تحت مراقبت و درمان است . آنچه در اینجا اهمیت دارد اینست که به واقع در نقش الکترا چه بر او گذشته است ؟ الکترا دختر آگا ممنون سردار بزرگ جنگ تروا ست ، که پدرش هنگام بازگشت به خانه به دست همسر خیانتکارش ، کلمنسترا ، کشته می شود . (برای جزئیات و ادامه داستان رجوع شود به اثری به همین نام از سوفوکل ) . الیزابت هیچگونه شباهتی به الکترا ندارد و گره داستان در همینجاست . او نه تنها شباهتی به الکترا ندارد بلکه در زندگی مادری نامهربان است که نزدیکی به نقش کلمنسترا دارد . پس میان من واقعی او و من او در صحنه تئاتر بیگانگی و اختلالی رخ داده که او را دلزده و افسرده نموده است . آنچه او می اندیشد ، اعتقاد دارد و آرزو می کند تناسبی با زندگی او ندارد . در نتیجه دیگر قادر به استفاده از نقاب خود نیست . این افسردگی و دلزدگی وافر او را به سوی اندیشه مرگ رهنمون ساخته است . اما وجود هراس از مرگ شدید در درون او ، که در بسیاری از رفتارهای او دیده میشود ، توانایی پایان دادن به زندگی را از او گرفته است . پس او را در شرایطی برزخ گونه قرار گرفته است که او را بر آن داشته تا نقاب سکوت بر صورت زده و با یاس و نا امیدی گذر زمان نماید .
2 - همزاد سازی
الیزابت پس از گذارندن یک دوره درمان در بیمارستان به همراه پرستار خود سفری را به کلبه ای در کنار دریا آغاز می کند . آلما که در نقش پرستار در فیلم ظاهر می گردد شخصیتی است سرزنده و فعال که میتواند حس شادابی و خوشنودی جدیدی را در الیزابت ایجاد کند . اما هرچه پیش می رود نه تنها در او تغییری پدید نمی آید بلکه این آلماست که در برخورد با عمق شخصیت الیزابت به فوران احساسی و عقیده ای خود از زندگی می پردازد . در اینجا با این مسئله مواجه می گردیم که اینک بیمار کیست ؟ و پرستار کیست ؟
آنچه در ادامه از الیزابت سر می زند Project شخصیت خود بر آلماست . الیزابت از آلما یک همزاد ، یک اینه و یک خود دیگر می سازد . نقابش را بر صورت او گذاشته تا نقشش برایش بازی کند . بدینگونه است که در صحنه ای رویایی آن دو همچون دو پاره از یک بدن در آغوش هم قرار می گیرند تا این یگانگی را به تصویر کشند .
3 - مهروکین و شاید رهایی
آلما اینک در نقش الیزابت قرار گرفته و زبان سخنگوی او می گردد . اوست در اوج ناباوری در لحظه ای جادویی با خواست و اشاره الیزابت در آغوش همسر او قرار می گیرد و از احساسهای دوگانه او از زندگی می گوید . از علاقه مادرانه به فرزندی که مورد بی مهری او قرار گرفته است . از عشق وافر به همسری که ترکش کرده است . این بیان احساسات با تصاویر خشمگین الیزابت همراه می گردد تا مهر تاییدی باشد بر وجود مهروکین (ambivalance) شدید در درون الیزابت . در پی این بیرون ریزی روانی و مشاهده دیگری در نقش خود تصمیم به بازگشت می گیرد . در پایان پس از بازپس گیری خود از آلمای مضطرب و خسته اسباب خود را جمع کرده و راهی می شود اما به کدام سو ؟ به سوی مرگ ؟ ویا زندگی ؟

۱۰ نظر:

ناشناس گفت...

فعلا هنگ کردم








مادیان
اما دوباره میام متنت رو میخونم.
دیدم این فیلم رو

نادي گفت...

درود
نگاه تخصصي به سينما داريد. و خوب مي نويسيد
اما خوبه كه بدونيد براي وبلاگ نويسي بايد از نثر ساده تري استفاده كنيد. محيط وبلاگ معمولاً غير رسمي هست. اگر نگاه بكنيد وبلاگ هاي ديگر رو معمولا يكي از اين روش ها رو بكار مي برند:

كوتاه نوشتن
محاوره اي نوشتن
ساده نوشتن
غير متعارف نوشتن
اين تجربه اي بوده كه از وبلاگ نويس داشتم در سه سال گذشته و البته من بيشتر وبلاگ ها را مي خونم و كمتر مي نويسم
شادزي

مهدی کتابفروش گفت...

به ناشناس :
چی شد رفتی برنگشتی

به نادی :
مرسی سر زدی . تو درست میگی ولی اینگونه مطالبی که اینجا نوشته میشه رو نمیشه عامیانه نوشت خیلی هم ساده نویسی رو دوست ندارم . سعی میکنم ساده تر بنویسم .

ناشناس گفت...

بسیار از آشنایی با شما خوش‌وقتم.

ترانه

مهدی کتابفروش گفت...

به ترانه :
من هم از آشنایی با شماخوش وقتم . خوشحال میشم نظر هم بذارید .

ناشناس گفت...

به نظرم خیلی دقیق و حرفه ای بود! از نقد قبلی خیلی کاملتر بود واز کلی گویی خیلی کمتر استفاده کرده بودی که نقطه قوت کارت بود.
در سوالی که آخر نقدت آورده بودی باید بگم شایدالیزابت به سمت زندگی بره چون دو بار وارد نقشی میشه که درش وجود نداره(یک بارسرصحنه تیاتروبار دیگه بوسیله آلما)واین تبدیل تصنعی مجددا خشمش رو برمیانگیزه... یا شاید به دلیل دلزدگی و ناکامی حاصل از تلاشش برای مبدل شدن به چیزی غیر از خود به سوی مرگ بره...
shino.ag

وحید گفت...

سلام
"یک بعداز ظهر پاییزی" ! تبریک. چه عنوان دلپذیری برای وبلاگ. پایدار باشید و بنویسید. باز هم سر می زنم اینجا

مهدی کتابفروش گفت...

به شینو :
مرسی نظر دادی . منم فکر می کنم آخرش به زندگی برمیگرده .
به وحید :
متشکرم که به وبلاگ من سرزدید . مرسی از اظهار نظرتون .

ناشناس گفت...

سلام
يادم آومد كه لينك وبگذر(نمايش آمار سايت) رو براتون ننوشته بودم.پس اين لينكش:
http://www.webgozar.com/
مطلب جديدي هم كه نداشتي پس فعلاً سلام مرا داشته باش
شادزي دوستي

مجيد گفت...

مهدي عزيز
متن زيبايي بود فارغ از كلي گويي هاي بيهوده در جهت افزودن حجم. اميدوارم اين ايجاز هميشه در نوشته هات باقي بمونه. ضمنن تشريحت از ابعاد روانشناختي فيلم رو بسيار پسنديدم

موفق باشي